فاطمه نازمفاطمه نازم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

فاطمه نازدار من

خونه دایی جون

نازدونه من؛ وقتی بابا نبود دایی جون و زن دایی جون خیلی به ما محبت داشتن و سعی میکردن که ما احساس تنهایی نکنیم گاهی ما رو می بردن گردش و یه روزم مارو دعوت کردن خونشون ممنون ممنون این عکسا رو هم اونجا گرفتم ازت اینم شما و محمد صالح که بعد از این عکس نزدیک بود.... ...
23 دی 1392

شیشه پستونک نخواستیم

از اولی که به دنیا اومدی من اصلا خوشم نمیومد بهت شیشه و پستونک بدم واسه همینم یه بار که دیدم پستونک رو شوت کردی بیرون دیگه تلاشی واسه اینکار نکردم اما بعضی از این بزرگترا هی گفتن چرا پستونک نمیدی چرا شیشه نمیدی بعدا اینا به دردت میخوره و................... بعد از شب یلدا که سر جریاناتی به شیشه و پستونک علاقه نشون می دادی کم کم دیگه پستونک خوردنو از حد گذروندی طوری که دیگه کم کم دلت نمیخواست از سینه خودم شیر بخوری و با لذت تمام پستونکو میخوردی اوایل راستش راضی بودم چون هم تو ساکت بودی و گاهی همین جوری خوابت میبرد هم دو سه ساعتی یه بار شیر میخوردی و کاری به کار من نداشتی تا اینکه متوجه شدم کم کم موقع شیر خوردن بدجور بد قلقی می...
23 دی 1392

ممنون مامان جون

فاطمه جونی این چند روز ما خونه مامان جون طیبه بودیم و کلی بهش زحمت دادیم  واقعا به ما لطف کرد و هم دلتنگیا و بد خلقیای منو و هم شب بیداریای شما که با عوض شدن جات شبا دیر میخوابیدی رو با روی خوش تحمل کرد میخوام همین جا بگم یه دنیا ممنون مامان گلم تو این مدت مامان جون و بابا جون و عمه جون مهربونم بی زحمت نذاشتیم و از اونام صمیمانه تشکر میکنم و دست تک تک شونو میبوسم عاشختونم دربست   اینم هویجوری   ...
23 دی 1392

خبر خبر

دختر نازم سلام ده روز خونه نبودیم و بابایی پیشمون نبود و کلی من گریه کردم و یه دنیا از دوری بابایی و جاموندن از کاروان عشق غصه داشتم و.... ولی بلاخره تموم شد و بابایی از کربلا برگشت و فراق تموم شد و برگشتیم خونه و... اما... تو این چند روز اتفاقاتی افتاد که میخوام اینجا یادگار بمونه شب یلدا... ما دوتا شب یلدا داشتیم. تعجب نکن یه شب قبل از شب یلدا ما همگی خونه مادر بزرگ من که الهی خدا سلامت نگهش داره جمع بودیم خیلی جمع شلوغ و بشاشی بود ولی چه فایده که بابایی نبود و من... بی خیال  واما شب دوم که شب یلدا بود خونه مامان جون اشرف بودیم و اونجا هم جای خالی بابایی تو گلوم بغض انداخته بود و وقتی بابایی از کربلا زنگ زد و ...
23 دی 1392

پنج ماهگی و دستاوردی جدید

دختر نازم پنج ماهگیت ( البته با یه روز تاخیر ) مبارک لحظه به لحظه جلو چشمام بزرگتر میشی و کارای جدید یاد میگیری و من و بابایی هی قوربون صدقه زرنگیات میریم و هر روز خدا رو به خاطر داشتنت شکر میکنیم پنج ماهگیت با یه کار تازه شروع شد و اونم چهار دست و پایی البته به صورت ابتدایی بود   شما از دو روز پیش یعنی یه روز مونده به تولد پنج ماهگیت یکی دیگه از نبوغت رو به رخ همگان کشیدی  و در کمال حیرت من از صبح شروع کردی به راه افتادن اونم با سرعتی که به نظر من واسه شروع کمی زیاد بود. اینجوریا ظهر که بابایی اومد و براش تعریف کردم کلی تعجب کرد  تا اینکه جلو چشم خودش راه افتادی و دیشبم تو خونه باباجون هنر نمایی ...
23 دی 1392

بابایی تولدت مبارک

دخترم امشب تولد باباییه هر سال تولد بابایی میفتاد وسط امتحانای من و من مجبور بودم جشن کوچولوی دو نفره مونو یکی دو شب قبل از تولدش بگیرم تو وسط امتحانا تا یه وقت خالی گیر میاوردم میرفتم بازار و بساط فشفشه و شرشره و کیک و کادو به راه بود یادمه پارسال که ترم آخر دانشگاهو میگذروندم خوشحال بودم که از سال دیگه امتحانی در کار نیست و میتونم جشن تولد بابایی رو با خیال راحت بگیرم ولی........................ زهی خیال باطل نمیدونستم اومدن شما از امتحانای دانشگاه بیشتر گرفتارم میکنه هی امروز ، فردا شد تا رسید به امروز و من با تب و سرماخوردگی ای که داشتم شما رو پتو پیچ کردم و به بغل زدم و هوای سرد راهی بازار شدم از ...
23 دی 1392